رمان(عشق)پارت۱۱۲
نهعمر:چقدر باید سره قبره بی جنازت گریه کنم حتی جنازتم نیاوردن چرا اون هواپیما سقوط کرد😭😭😭😭نباید میذاشتم بری باید حتی شده بزور نگهت میداشتم ای کاش میذاشتی واقعیتو بهت بگم اون فرید منو تهد....... ایپک:به به عاشق و معشوق. عمر:تو اینجا چه غلطی میکنی مگه نگفتم یه هفته نمیخوام ببینمت؟تو منو تعقیب میکنی؟. ایپک: هفته ی بعد عروسیمونه همه چیزو اوکی کردم خواستم تو هم بدونی یهو جا نخوری. عمر:تو چی داری میگی؟از جون من چی میخوای؟تو ازراعیل منی مگه؟بهت گفتم یه هفته راحتم بزار نگفتم برو کارای عروسی رو بکن که هفته ی بعد عروسی داریم آخه تو چقدر پرویی یکم غرور داشته باش یکم انسانیت به خرج بده. ایپک:دیگه من حرفی رو که باید میزدمو زدم هفته ی بعد ازدواج میکنیم. عمر:نمیکنیم من باهات ازدواج نمیکنم. ایپک: ازدواج میکنیم چون میدونی که اگه قبول نکنی چی میشه درسته؟. عمر:تو داری منو تهدید میکنی؟. ایپک:درست فهمیدی در ضمن دیگه حق نداری بیای اینجا. سر قبر این دختره چون آدمای داری با من ازدواج میکنی و باید همه ی اینا رو فراموش کنی. «یک هفته بعد».......
- ۲.۹k
- ۰۷ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط